مثل همیشه چند دقیقه ای از اومدنم به خونه نگذشته بود یه راست رفتم پای تلویزیون.
مادرم صدام زد و پرسید مامان جان چیزی می خوری.همون طور که کنترل دستم بود و داشتم کانال جابجا می کردم داد زدم و گفتم یک لیوان نوشیدنی خنک.مثل بیشتر اوقات برنامه جالبی نداشت .خاموشش کردم و رفتم سراغ کامپیوترم. مادرم وارد اتاق شد و دیدم داره باهام حرف میزنه.منم همین طور که به مانیتور زل زده بودم داشتم جواب حرف هاش رو با یه آره یا نه می دادم. .اما نمیدونم یه دفعه چی شد مانیتورم خود به خود خاموش شد و دیگه روشن نشد.یه چند دقیقه ای پای مانیتور نشستم اما نتیجه ای نداد. زل زده بودم به مانیتور. انگار منتظر یه معجزه بودم تا روشن شه اما...به یکباره یه چیزی توجهم رو جلب کرد،تو صفحه تاریک مانیتور به جز تصویر خودم تصویر زنی رو دیدم که رو یه صندلی نشسته و آروم داره نگام می کنه.آره،تمام این مدت مادرم کنارم بود.تو تمام این سال ها کنارم بود اما من فقط همیشه اون خسته نباشیدی که موقع اومدن خونه بهم میگفت رو یادمه با اون نوشیدنی و خوراکی های که می آورد می ذاشت کنار میزم.سرم برگردوندم دیدم نشسته داره برام حرف میزنه.داره از طول روزش برام می گه.از اتفاقاتی که امروز براش افتاده .مثل اینکه خیلی سال بود این کار رو می کرد و هیچ انتظاری ازم نداشت به جز شنیدن یه آره یا نه که می دونست از سر عادته. اما من تو تمام این سال ها حواسم به دنیای کوچیک 17 اینچی بود که برای خودم ساخته بودم .تمام این سال ها خوشحال بودم از داشتن ارتباط با دنیا اما افسوس که ارتباطم با کسی که تمام دنیاش بودم قطع بود.یه لحظه نگاش کردم.خوب نگاش کردم.خیلی وقت بود اینطوری نگاهش نکرده بودم. آخرین باری که یه دل سیر نگاهش کرده بودم رو یادم نمی آد. دست هاشو گرفتم هنوز گرمای همون سال های کودکیم رو داشت.بغضم گرفت.با یه نگرانی که همیشه تو چشماش بود پرسید اتفاقی افتاده.به چشماش زل زدم و مو های سپیدش.مامان چقدر پیر شدی...