۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

از همان جا برو که بوی مامان می پیچه


مثل همیشه چند دقیقه ای از اومدنم به خونه نگذشته بود یه راست رفتم پای تلویزیون.
مادرم صدام زد و پرسید مامان جان چیزی می خوری.همون طور که کنترل دستم بود و داشتم کانال جابجا می کردم داد زدم و گفتم یک لیوان نوشیدنی خنک.مثل بیشتر اوقات برنامه جالبی نداشت .خاموشش کردم و رفتم سراغ کامپیوترم. مادرم وارد اتاق شد و دیدم داره باهام حرف میزنه.منم همین طور که به مانیتور زل زده بودم داشتم جواب حرف هاش رو با یه آره یا نه می دادم. .اما نمیدونم یه دفعه چی شد مانیتورم خود به خود خاموش شد و دیگه روشن نشد.یه چند دقیقه ای پای مانیتور نشستم اما نتیجه ای نداد. زل زده بودم به مانیتور. انگار منتظر یه معجزه بودم تا روشن شه اما...به یکباره یه چیزی توجهم رو جلب کرد،تو صفحه تاریک مانیتور به جز تصویر خودم تصویر زنی رو دیدم که رو یه صندلی نشسته و آروم داره نگام می کنه.آره،تمام این مدت مادرم کنارم بود.تو تمام این سال ها کنارم بود اما من فقط همیشه اون خسته نباشیدی که موقع اومدن خونه بهم میگفت رو یادمه با اون نوشیدنی و خوراکی های که می آورد می ذاشت کنار میزم.سرم برگردوندم دیدم نشسته داره برام حرف میزنه.داره از طول روزش برام می گه.از اتفاقاتی که امروز براش افتاده .مثل اینکه خیلی سال بود این کار رو می کرد و هیچ انتظاری ازم نداشت به جز شنیدن یه آره یا نه که می دونست از سر عادته. اما من تو تمام این سال ها حواسم به دنیای کوچیک 17 اینچی بود که برای خودم ساخته بودم .تمام این سال ها خوشحال بودم از داشتن ارتباط با دنیا اما افسوس که ارتباطم با کسی که تمام دنیاش بودم قطع بود.یه لحظه نگاش کردم.خوب نگاش کردم.خیلی وقت بود اینطوری نگاهش نکرده بودم. آخرین باری که یه دل سیر نگاهش کرده بودم رو یادم نمی آد. دست هاشو گرفتم هنوز گرمای همون سال های کودکیم رو داشت.بغضم گرفت.با یه نگرانی که همیشه تو چشماش بود پرسید اتفاقی افتاده.به چشماش زل زدم و مو های سپیدش.مامان چقدر پیر شدی...

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

دوستم راست میگفت...

امروز دوستی میگفت یکی از جاهایی که هیچ وقت با مادرم نرفتم سینماست.
راست میگفت.یکی از جاهایی که من هم هیچ وقت با مادرم نرفتم سینماست.اصلا خیلی جاهاست که با مادرم نرفتم.مثلا هیچ وقت با مادرم نرفتم یک کافی شاپ با هم نه یک قهوه ،بلکه یک نوشیدنی بخوریم و با هم حرف بزنیم.اینقدر با هم حرف بزنیم که اختیار زمان از دستمان برود و نگاه صاحب کافی شاپ با لبخندی تصنعی ما را به خودمان بیاورد که بس است دیگر،و من بگویم لطفا 2 تا آب پرتقالِ دیگه...

دوستم راست میگفت من هیچ وقت با مادر همراه نشدم و در خیابان های شهر قدم نزدم تا برایم از تمام این سال ها و روزهایی که در کنارش قد کشیدم بگوید،یا حتی من برایش بگویم که همه ی این سال ها را خوب به خاطرم دارم.تمام آن روزهایی که اگر همه ی عالم در جبهه ی مخالف من قرار می گرفت تنها کسی بود که حتی با وجود موافق نبودن با من،نمی توانست پسرش را تنها و درمانده ببیند و می آمد و در کنار من قرار می گرفت.

دوستم راست میگفت من هیچ وقت مادرم را به یک رستوران شیک،از آنها که از نظرِ من شیک هستند و از نظر مادر پول دور ریختن، دعوت نکردم.از آنها که وقتی غذایش را میخورد از کیفیت خوب غذایش میگفت و وقتی می فهمید چقدر پول بابتش رفته مثل کسی که عذاب وجدان چیزی را گرفته، آرام می گفت "مامان جان اینقدر پولهات رو بابت این چیز ها دور نریز،به خودم می گفتی غذا درست می کردم."

دوستم راست میگفت من هیچ وقت با مادرم سینما نرفتم ،اصلا نمیدانم مادرم در سینما چطور آدمی می شود،از آنها که حوصله شان سر می رود و هی ساعتشان را نگاه میکنند یا آنها که مدام در مورد فیلم و داستانش نظر میدهند.از خودش پرسیدم،مامان شما تو کدوم دسته ای؟نگاهی کرد و گفت"اون دسته ای که نفسشون تو سینما میگیره."

دوستم راست میگفت من هیچ وقت با مادرم با هم از ته دل نخندیده ایم.شاید هم اگر بوده ،فقط من خندیده ام اما هیچ وقت خنده اش را ،از آن خنده ها که اشک در چشمان آدم جمع می شود را ندیده ام.نمیدانم اما انگار وقتی می خندم به جای همراه شدن با من،تمام سال های سخت بزرگ کردن من برایش مرور می شود.روزهایی که شهر زیر موشک باران بود و شنیدن آژیر قرمز بخش جدا ناپذیر زندگی مردم.روزهایی که آرام ترین لحظاتش در اعلام "وضعیت سفید"خلاصه میشد.از روزهایی که بیش از همه برای این نسل از مادران سخت گذشت.مادرانی که عشق و جوانی و طراوتشان را در پسِ بزرگ کردن فرزندانشان گذاشتند.مادرانی که حتی خنده هایشان هم در پسِ بغضی در اعماق وجودشان پنهان مانده و از آن تنها لبخندی کوچک بر لبانشان نقش می بند.

۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

مادر بزرگم می گفت هیچ جا وطن خودِ آدم نمیشه...


"آبا" صدایش میکردیم اصلن نمیدانستیم یعنی چه.ولی صدایش میکردیم ،این هم از آن قانون های نانوشته ی زندگی هر کسی ست که وقتی چشم به جهان باز میکنه باید بپذیرتش مثل گرفتن پول توجیبیِ هفتگی تو بچگی هامون.اون همه سال اصلن از خودمون نپرسیدیم چرا باید هفتگی پول توجیبی بگیریم چرا روزانه نمی گیریم یا مثلن چرا مثل کارمندها ماهیانه نمی گیریم.نمیدانم اما بعضی چیزها اصل است و وقتی زیاد درش کنجکاوی می کردیم بیش تر به بن بست می رسیدیم.مثل همین ریاضیات که به ما گفتن 2 از 1 بزرگتر است.هر وقت هم از معلم مان می پرسیدیم سریع آن مثال معروف 2 تا سیب از یک سیب بیشتر است را برایمان میزد.خلاصه که از همان روزها فهمیدیم که بعضی چیز ها را باید بدون دلیل پذیرفت و بر همین اساس ما هم به جای مامان بزرگ،" آبا "صدایش میکردیم.

یک روز در همان سالهای دانشجویی ،وقتی فهمیده بود قصد رفتن از ایران را دارم مرا کناری کشید و بهم گفت :هیچ جا وطن خود آدم نمیشه.غربت سخته ،وقتی بری باید بمونی و بسازی باهاش.
آبا خیلی کوچیک بود ازدواج کرده بود و خیلی زود از آغوش خانواده اش جدا شده بود و شاید آنجا برای اولین بار طعم غربت را چشیده بود .غربت وارد شدن به دنیای آدم بزرگ ها.سال ها بعد از شهر خودش کوچ کرده بود به یک روستا و چند سالی آنجا زندگی کرده بود و پس از انقلاب هم با پدر بزرگم به تهران آمده بودند.همیشه وقتی از غربت می گفت پشت سرش از آوارگی می گفت.اینکه هیچ وقت نتوانسته بود دل بسته ی جایی باشد و تا می آمد به جایی دل ببندد مجبور به کوچی اجباری شده بود.
همیشه وقتی حرف از غربت می شد ،گوشه ی چشمش تر می شد ،نمیدانم مثل آدمی که یک چیزش را گم کرده اما نه توان پیدا کردنش را دارد و نه دیگر انگیزه ای برای یافتنش و یک جورهایی تسلیم در برابر سرنوشت.
مثل همین قصه ی تهران آمدنش که هیچ وقت حوصله نکرد فارسی یاد بگیرد،شاید فکر می کرد در تهران هم ماندنی نیست و روزی باید بار سفر ببندد اما در همین تهران ماندگار شد و هیچ وقت هم فارسی را یاد نگرفت.
یک بار در تنهایی اش،گریزی زدم به گذشته اش.وقتی داشت از گذشته اش می گفت بعضی جاهایش به فکر فرو می رفت و لبخندی گوشه ی لبش نقش می بست و بعضی جاها بغضش می گرفت و سرش را تکان می داد و چیزی شبیه به یک نغمه را زیر لبش زمزمه می کرد و نقطه مشترک همه ی این لبخند ها و بغض ها،چشمان خیسش بود.بچه که هستیم وقتی آدم بزرگ ها به فکر فرو می روند را خیلی نمی فهمیم.فکر میکنیم حتمن جزو لاینفک آدم بزرگ هاست،اما وقتی بزرگ که می شویم می بینیم این به فکر رفتن ها،مثل فلاش بک فیلم های ست که کل قصه ش در گذشته روایت می شود .

آبا تو همان غربت زندگیش ماندگار شد و سال های آخر عمرش در اتاقی تنها باقی عمرش را سپری کرد و یک روز خیلی اتفاقی سرش گیچ رفت و زمین خورد .دکترها سکته مغزی تشخیص دادند و چند وقت بعد هم از دنیا رفت اما هیچ وقت ،هیچ کس نفهمید آدم ها وقتی به پیری می رسند به بزرگترین غربت زندگی خود پرتاپ می شوند،اینکه همه ی آدم ها در همین نزدیکی ها هستند ولی در کنار خودت پیدایشان نمی کنی،حتی فرزندانت که روزگاری عاشقانه در آغوش خودت قد کشیده اند و امروز ...آبا هم از این غربت در زندگیش بی نصیب نماند تا تمام عمرش را در غربت سر کرده باشد.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

برداشت اول

لاین تو لاین یک اسم کاملا بی ربط است
شاید همین بی ربطی سرآغازی باشد برای نوشتن در مورد موضوعات کاملا بی ربط
پس شروع میکنم
سلام
امروز متولد شدم
نقطه سر خط